رها كردي مرا با كوهي از يادت،
|
فراوان خاطرات شور و شيدايي
|
رفاقت، شادمانيها، سرود مهربانيها، خروش نوجوانيها
|
مرا آسوده در دنيا، درون خرمن غمها رها كردي
|
درونم از فراق تو بسان هيمه در کوران این غمخانه مي سوزد
|
از آن روزي كه از آغوش من رفتي
|
درونم خالي از شور است و شيدايي
|
پر از غوغاي تنهايي
|
و مملو از سرود ناشكيبايي
|
من از آن لحظه خالي از رفيقم،
|
خالي از عشقم
|
نمي بارد دگر بر قلب من باران چشمانت
|
نمي بارد،
|
تو را از دست دادم در غروب تلخ و سخت نيمه ی اسفند
|
درونم تلخ مي سوزد به ياد خلوت معصوم چشمانت
|
صدايت همچنان در روح من پيچيده مي رقصد
|
و من هر بار غمگينم
|
بيادت هست ياد من
|
در آن صبحي كه باران موج ميزد در طلوع نور سنگرها، شكاف كوه كردستان
|
كه باران روحمان را تازه مي كرد از نوازشهاي شبنم گون
|
كنار هم بدور سفره هم ميهني ها، لقمه مي خورديم
|
ز ناني كز دگر اقصاي ايران بود و گويي خاك ايران بود
|
چه شيرين لقمه اي كز عشق و ايمان بود
|
و از دستان پر رنج كشاورزان گيلاني، خراساني، لرستاني و زنجاني ويا هر گوشه اي از بحر ايران بود
|
نمي دانم ولي گويي درون نان صدايي بود و ما را اين چنين ميخواند
|
الا آرش دليران، اي جوانان وطن، خوش باد كام و نام و جان هاتان
|
بكوبيد اين سر ضحاك خونخوار وطن كش را
|
بتارانيد دشمن را، بسوزانيد فكر هر تجاوز سوي ميهن را
|
و ايران را، كنام نره شيران را رها سازيد از چنگال كفتاران مردم كش
|
و گويي مرد و زن همراه ما بودند همه ايرانيان با هم
|
و گويي ما چنان آرش براي مرزباني از حريم پاك ايراني
|
به سوی قله مردانگی با عشق می رفتیم
|
و ظهری آمد از پایان صبحی خیس و سرما خیز
|
و من در خواب
|
فرو رفتم درون غفلت شولای خاموشی
|
چه سخت آسوده خوابیدم
|
و تو آرام سوی قله می رفتی
|
که بهر تیر آرشها بسازی سنگر مردانگیها را
|
و من در خواب بودم، خواب بي وقتي
|
که ناگه انفجار و آتشی خاموش
|
و سوز ترکش خمپاره در پهلوی سربازی
|
تو رفتی سوی مجروحان به یاریشان
|
ولیکن دشمنت نامردمی را جمله از بر بود
|
صدای انفجاری دیگر و خاموشی مطلق
|
نصیب تو به پاداشت فقط یک تکه ترکش بود و دیگر هیچ
|
نصیب من فقط یک لحظه غفلت، عمری از حسرت
|
و می سوزد دلم در حسرت آن ترکش تقدیر
|
و من یک عمر در تقصیر آن تقدیر خواهم سوخت
|
و بر روی مزارت اشک را با اشک خواهم دوخت
|
کجایی ای رفیق لحظه های سرخوشی هایم
|
چه تلخ از دست رفتی و مرا تنهاتر از تنهاییم کردی
|
نبودم من به همراهی در آن پرواز خونبارت
|
و تنهایی چنین پاداش تلخ آن نبودن بود
|
بودن بود
|
با دنیای تنهایی
|
جهانی بی شکیب از بی رفیقیها
|
چه تلخ است این نبودنها و بودنها
|
و سخت است این چنین آسوده بودنها
|
که بی همراه بودن رسم یاری نیست
|
آری نیست
|
آری نیست
|
آری نیست…
|