سرسام

بر بال شوق و عشق تو چون گام می‌نهم

صبرم به نوش و مستي يك جام می‌دهم

از اين دل شكسته من لحظه‌ای بپرس

كين دل چه سان به صيد تو بر دام می‌نهم

لب بر كنار جام می و در خيال خويش

گويي كه لب به گونه ات آرام می‌نهم

چون كودكان به شوق تماشای خنده ات

آغوش خود به گردش ايام می‌دهم

بي ترسِ از ستايش و از سرزنشگری

مستانه در رهت همه ی نام می‌دهم

در كشف رويت ای مه پنهان ز هر نظر

اين تن به هديه بر همه آلام می‌دهم

حتی به بوسه‌ای ز زنخدانت ای صنم

دنيا و آخرت همه را تام می‌دهم

دردم فراق توست كه در كنج خم سرا

سر را به ميگساري و سرسام می‌دهم

مصطفی – 1389/6/3

شعر سپيد

نرم نرمك ز دلم می‌رود اين شعر سپيد

چون نسيمی كه وزيد

بی خداحافظی از شوق من اين عشق پريد

چون غزالی كه رميد

حسرت ديدن روی تو در اين خانه خزيد

جای يك شوق اميد

نگهم در طلب روی تو لبخند نديد

گر چه يك عمر دويد

باز صبرم ز فراق تو به اندوه رسيد

جای اميّد نويد

هر دم اين باد صبا از تو پيامی نشنيد

در دلم غصه مزيد

باز اينبار دلم نقش ز وصل تو كشيد

بس كه وصل تو بعيد

عاقبت بار دگر منتظرم همچو مريد

همچو يك شاخه بيد

شايد اينبار صبا نقشه وصل تو گزيد

وصف عيشی است سعيد

مصطفی – 1389/6/2

لطف تو

مرا به خاطر رندی مگير از نگهت

فروغ ديده پر رنج من ز لطف تو بود

مصطفی – 1389/5/24

كيميا

رفتم به صحن ميكده ديدم كه غم سراست

مجلس ز يار خالی و مملو ز ادعاست

بی مايگان سفله به منبر نشسته اند

هرگوشه بزم مدعيان هنر به پاست

در كنج عزلتند دليران روزگار

اين بزم خالی از همه ياران بی رياست

پيران به فتنه كنج خرابات رفته اند

مسند نصيب پير دلان پر از خطاست

گفتم به صوفيان كه سماع شما چه شد

گفتند چنگ و بربط و شور و طرب كجاست

گفتم به مطربان كه چرا دف نمی‌زنيد

گفتند سازِ بي دم مغنی چه بينواست

گفتم كه مغنيا ز دل آواز خوش بخوان

گفتا كه حنجری كه ننوشيده بی صداست

گفتم كه ساقيا ز خمت پر كن اين سبو

تا بشكند سكوت سرايی كه زان ماست

گفتا كه خم شكسته و خمخانه سوخته

و ز می مگو كه قيمت اين گفته جان بهاست

اينجا اميد وصل پری روی ما بيار

زيرا كه وصل يار پريچهره كيمياست

مصطفی – 1389/5/19

تبسم

امروز كس به ما نگه لطف می‌نكرد

در حيرتم كه خلق تبسم نمی‌خرند

مصطفی – 1389/5/16

نقش خيال

هر دم كه سر به خاطر بيمار می‌زنم

ساغر به كف به كوچه خمّار می‌زنم

می‌ريزم از دو ديده غم انتظار را

اين گونه نقشه بهر خريدار می‌زنم

در كارگاه خاطره در جستجوی يار

نقش خيال بر لب تب دار می‌زنم

با بوسه‌ای به لاله اين جام پر ز می

صد گونه طعنه بر دل هشيار می‌زنم

همچون خمار وصل به هر دير و مسجدی

آتش به كسب زاهد بازار می‌زنم

و آنگه به بوسه‌ای به خيال تبسمش

لبخند سخره بر غم و غمخوار می‌زنم

گاهی به لطف فتنه چشمان يار نيز

بر يأس خويش تركه ی زنهار می‌زنم

ليكن به دست خالي از اميد انتظار

نقبی دگر به مخزن اسرار می‌زنم

اما چه حيف بي لب معشوق و روی يار

ميخوارگي و مستي خود جار می‌زنم

مصطفی – 1389/5/10