می‌فروش

صبحی دگر رسيد ز ره، می‌فروش كو

آن صوت دلنشين كه صلا زد بنوش كو

ساغر شكسته بر كف ميخانه ريخته

شاهد كه برده از سر ما عقل و هوش كو

مطرب چرا نمي زند آن تار دلكشش

مغنی كه خوانده شعر وصالم به گوش كو

خم كو، شرابخانه كجا رفت می كجاست

ساقی سيم ساق، كه بُد خم بدوش كو

از صوفيان مدرسه عشق كو خبر

شيخی كه زد هزار سماعی به دوش كو

گريان چرا شدند خلايق به روزگار

پس رقص و پايكوبی ديرينه دوش كو

دی من به هوش كوس انالحق شنيده ام

پيری كه زد “الست بربك” خروش كو

ديروز از طعام و شراب سرور سير

امروز در صحاريم و زاد و توش كو

در حيرت اوفتاده ام اينجا غريب وار

آن رهنمایِ ماه وشِ خوش سروش كو

مصطفي – 1389/3/30

ياد تو

هر روز جز به ياد تو ما را بهانه نيست

هر شب به اشك، بحر غمت را كرانه نيست

ای خوبروی جمله کرم کرده رخ مپوش

ما را طبیب جز رخ خوبت بهانه نیست

رفتی ز بر، غمت به درونم مقيم گشت

گفتم بيا كه خانه بدون تو خانه نيست

ميخانه بی حضور تو خاموشخانه شد

خمخانه بی وجود تو جز خام خانه نيست

ديدار تو به عمر ميسر نمي شود؟

رحمی نما كه هجر تو هم جاودانه نيست

در جستجوی وصل، به هر لحظه ای گذشت

اين چشم جز بسوی در و آستانه نيست

يك دم برون بيا ز سرا پرده ی فراق

تا فاش گردد اينكه وصالت فسانه نيست

مصطفی – 1389/3/21