دوشینه به خواب خویش دیدم خود را |
استاده درون یک اتاقی تنها |
بی درب ورود بود و بی بیم و امید |
یک پنجره بود و چار دیوار سپید |
آسوده کنار پنجره استادم |
آرام هوای سینه بیرون دادم |
آن پنجره را بدست خود بگشادم |
آن دست دگر ز قاب بیرون دادم |
یک مشت ستاره، باد در دستم ریخت |
آرامش ساده ای به دستم آویخت |
آرام درون گوش من زمزمه کرد |
یک زمزمه پر سکوت و بی همهمه کرد |
که ای ساده برون ز پنجره پیش بیا |
آسوده ز هر چه مذهب و کیش بیا |
و آن قلب درون سینه ی خود بردار |
با دستِ برون ز پنجره پیش بیار |
یکباره درون جسم خود لرزیدم |
گویی که نسیم صبح را می دیدم |
دستان نسیم صبح در دستم بود |
جز باد برون ز پنجره هیچ نبود |
آنقدر درون جسم خود لرزیدم |
ناگاه برون ز جسم، خود را دیدم |
این جسم بدست خویش بیرونم کرد |
یکباره بدون هیچ دعوا و نبرد |
حالا دو نفر درون آن پنجره بود |
بیرون اتاق ما بجز باد نبود |
آن دستِ برون ز پنجره دستم ماند |
اما دگر اعضای من آنگونه نماند |
با حیرت و سادگی از او پرسیدم |
این هجمه زدست تو چرا من دیدم |
آرام درون دست بیرون از قاب |
یک زمزمه گفت با غم و خشم جواب |
این فرصت توست تا که پرواز کنی |
آسوده سفر ز جسم آغاز کنی |
با باد و نسیم صبح همراه شوی |
از هر چه برون خانه آگاه شوی |
من بار گران بال پرواز توام |
هر چند که همنوا و همراز توام |
بی من سبک و سلامت و بی پروا |
ز این جا بگریز تا که بینی دنيا |
آنگاه درون سینه دستی بنهاد |
یک قلب برون ز سینه بر دست نهاد |
مشغول تپش به روی دستم دیدم |
آن قلب دو نیمه را و من لرزیدم |
یک نیمه ی سرخ بود و یک نیمه سیاه |
یک نیمه ی پر ز شوق، یک نیمه پر آه |
یک نیمه پر از طراوت و همهمه بود |
و آن نیم دگر پر از غم و واهمه بود |
آن نیمة تیره را ز دستم برداشت |
بر دست درون دست من باز گذاشت |
آن نیمه ی سرخ در دگر دستم ماند |
اینگونه ندای جسم در گوشم خواند |
این نیمه از آن توست، با خود بردار |
و آن نیمه ی تیره را برایم بگذار |
این نیمه ی قلب سرخ با خود بردار |
بر خیز و برون ز پنجره گام گذار |
آرام چو سر ز قاب بیرون دادم |
برعرش رسید ناله و فریادم |
دیدم که برون ز قاب جز ابر نبود |
آن ابر به زیر خانه در جنبش بود |
دستان نسیم بر سرم کرنش کرد |
بر ترس پر التهاب چون آبی سرد |
آرام به صورتم نوازش میکرد |
در گوش، چنین زمزمه خواهش میکرد |
دستان خود آسوده به رویم گستر |
بر روی افق نوازش ماه نگر |
چشمان ز حضیض جسم فانی بردار |
بر دورترین نظاره ها دیده گذار |
آنگاه بسادگی بر او غلتیدم |
همتای اتاق خویش را میدیدم |
یک چند اتاق روی آن ابر سپید |
در دورتر از اتاق ما می شد دید |
با خندۀ من نسیم همراهم بود |
اما به درون من بجز ترس نبود |
یک چند ترانه در درون می خواندم |
کی کاش درون خانه ام می ماندم |
با این همه تشویش که جانم می خورد |
آن باد مرا به سوی دیگر می برد |
نزدیک اتاقهای دیگر یک چند |
پروازکنان بسوی من با لبخند |
آمد به کناردست من نا آرام |
یک همچو منی و گفت ای دوست سلام |
یک نیمه ی قلب سرخ در دستش بود |
دیگر به درون گرم من ترس نبود |
با گرمی خنده ای جوابش دادم |
با روی گشاده ای سلامش دادم |
از حال دل و اتاق او پرسیدم |
یک آینه گویی به مقابل دیدم |
او نیز چو من ز جسم خود بیرون بود |
از ترس و سکوت و بی کسی محزون بود |
گفتم که بیا و دست یاری بر گیر |
این نیمه کنار نیمه ی خویش پذیر |
بگرفت به دست، سویم آن نیمه ی دل |
آن نیمه به نیم خویش کردم کامل |
آن قلب تپش دوباره آغاز نمود |
گویی که صدای همدلی ساز نمود |
یکبار دگر طرب فزون شد در دل |
همصحبتی و سرور بر ما حاصل |
دست دگرش بدست خود بگرفتم |
یکباره ز خواب خویش بیرون رفتم |
مهتاب در اوج آسمان بود هنوز |
گرمای درون، همچنان ظهر تموز |
اين خواب مرا به ياد ياران افكند |
گويي به جهان يادگاران افكند |
آن لحظه ی اولين كه با دوست گذشت |
در دل چه جدالها كه بر من نگذشت |
يك نيمه ی فكر من پر از ترس غريب |
يك نيمه ی ديگرم پر از شوق حبيب |
آرام درون مدرسه مي رفتم |
با چند نگاهِ سوی او می گفتم |
اين چند قدم فاصله را می كاهی؟ |
يا همچو منی به دوستی می خواهی؟ |
او آمد و يك مشت گل ياس سپيد |
سويم بگرفت و بر نگاهم خنديد |
آنگاه كه نام خويشتن را می گفت |
آن ترس پر التهاب در من می خفت |
گويي كه درون قلب من پر شده بود |
از جمع ستارگان خوش بوی كبود |
او نيمه ی قلب خويش را اهدا كرد |
وين دل به درونم اينچنين غوغا كرد |
بر دوستيت نيمه ی قلبت هبه كن |
تا عشق زند در دل تو ريشه و بن |
آن شب همه شب به ياد ياران بودم |
تا صبح در اين خاطره ها آسودم |
مصطفي – 1389/2/8