کاروان می رفت در صحرای غم |
آسمان غمبار می شد دم به دم |
ریگها در زیر پای اشتران |
ناله میکردند: هان ای ساربان! |
راه را آهسته تر ران تا دمی |
چهره ماهش ببیند همدمی |
مادری سیراب گرداند به بَر |
شیرخوار تشنه را بار دگر |
باز گیرد شیرخوارش را به ناز |
خواب گرداند بروی سینه باز |
دختری بابای خود راضی کند |
هرچه می خواهد ز طنازی کند |
ساربان آرام تر، آهسته تر |
تا ببیند مادری بار دگر |
شیر فرزند علمدارش دمی |
ماه تابان بنی الهاشمی |
تا درآغوشش بگیرد این سوار |
دست و بازویش ببوسد اشکبار |
شیر فرزندی که در عالم تک است |
از ازل تا حال چون او اندک است |
نقش زیبای جوانمردیست او |
من نمی دانم، تو دانی کیست او؟ |
نام او چون بر زبان جاری شود |
هر چه گردنکش بود، خاری شود |
قدرت بازوی او همچون علی ست |
ماه تابانش به صحرا منجلی ست |
قد و بالایش چنان سرو سهی |
می دهد بر ناکسان پیش آگهی |
خنده زیبای او بر کودکان |
می دهد آرامش بیحد چه سان |
او ابوالفضل است از آل علی |
حامی مولا حسین بن علی |
پشت مولا سر بزیر و با ادب |
شیر مرد آرام می آید، عجب |
کاش او بر چشم ما گامی نهد |
کاش از مشکش به ما آبی دهد |
تشنه مشکش فراتست ای عجب |
تا نگیرد این عطش، درتاب وتب |
چون قدومش بوسه زد لبهای آب |
لاجرم آرام گیرد از شتاب |
منتظر بودست این آب از ازل |
در دلش ماندست تنها یک اَمل |
آرزویش، بوسه بر لبهای اوست |
آتش عشقیست کز سودای اوست |
گر نیابد کام خود یا آرزوش |
کار او یکسر فغانست و خروش |
ساربان آهسته ران، آهسته ران |
گوش کن صحرا خروشست و فغان |
یکطرف یک مادری در انتظار |
یکطرف لب تشنه ای در کارزار |
یکطرف شیری به پستان مانده است |
یکطرف تیری گلویی رانده است |
آن طرف دنیایی از دیوان به صف |
این طرف لب تشنگانی جان به کف |
آن طرف خوکان دنیایی ببین |
این طرف شیران عقبایی ببین |
آن طرف اندر پی مال و مقام |
درپی خونست وخونریزی مدام |
این طرف اندر دلش سودای دین |
حافظ قرآن و دین بر مسلمین |
آن طرف شمر است سردار یزید |
اندر این دنیا ز او بدتر که دید |
این طرف عباس علمدار حسین |
نور چشم عاشقان در عالمین |
آن طرف کفتار وش انگشتری |
می ستانند از کف هر بی سری |
این طرف سقای طفلان می برد |
مشکها را، تا که آبی آورد |
آن طرف با تازیانه می زنند |
کودکان تشنه در زنجیر وبند |
این طرف آوای هل من ناصری |
آن طرف در سینه ها بغض علی |
ساربان آهسته ران، آهسته تر |
بازکن چشمان دل را بیشتر |
سوی تَل قتلگاه است این سفر |
ناقه را خوابان، مکن خون در جگر |
کاش دستی بود در تن های ما |
تا بگیرد راه را بر ناقه ها |
کاش پایی بود تا از جا شویم |
در پی مولای سقایان رویم |
تا نگیرند این شغالان از جفا |
دست سقای دو عالم از قفا |
آه من، دستان ساقی بر زمین |
تیر بر چشم و عمود آهنین |
مشکها بی آب شد از تیر کین |
صورت ساقی پر از خون بر زمین |
ناله ادرک اخا آمد به گوش |
کودکان تشنه در جوش و خروش |
ناله او در پی زخمش نبود |
غصه او از پی چشمش نبود |
“ای برادر زود خود بر من رسان |
داد این ساقی زنامردان ستان |
این ذلیلان تیر بر مشکم زنند |
کاش جای مشک بر چشمم زنند” |
آن برادر زود خود بر او رساند |
گفت: “ساقی کن رها، آبی بماند؟ |
کودکانت جملگی لب تشنه اند |
دشمنانت منتظر با دشنه اند |
ای برادر مشکهایم را بجو |
تا بیابی قطره ای از آبرو |
دست این ساقی جدا و مشک خشک |
ساقیت بی آب و چشم از اشک خشک |
ساقیت بی دست و مشکش خالیست |
شرم از لب تشنگان درساقیست” |
آه ای طوفان بیا ما را ببر |
تا نبینم دوری تن ها ز سر |
کاش بر ما حَنجری اعطا شود |
تا به صحرا محشری بر پا شود |
آه ای طوفان بیا ما را بگیر |
تا نبیند چشم ما آه اسیر |
کودکی لب تشنه بر دست پدر |
گردد از خون گلو سیراب تر |
یک برادر زاده بر دست عمو |
جان فشاند تا شود قربان او |
تشنه لب از جانفشانی یک پسر |
بیند او لب تشنه تر کام پدر |
سوی میدان رو کند بار دگر |
تا بکوبد دشمنان را سخت تر |
چهره ماهش چنان پیغمبر است |
رزم میدانش به صحرا محشر است |
ناکسان از رزم او ترسیده اند |
گوییا رزم علی را دیده اند |
گفت نامردی از آن خیل رجیم |
باید او را جملگی ضربت زنیم |
تشنگی و زخم شمشیر و سنان |
یا ابا گفتن بسوی آسمان |
آسمان گریان شد از آوای او |
گو پیمبر می فتاد از جای او |
دشمنان اسبان خود زین کرده اند |
سوی نعشش با دوصد کین کرده اند |
نعل اسبان تازه و تن چاک چاک |
قطعه های این بدن بر روی خاک |
آن پدر آسیمه سر بر وی رسید |
پاره جان را به روی خاک دید |
آنچنان بر روی نعشش اوفتاد |
گوییا دردم همانجا جان بداد |
ساربان اینجا مران این کاروان |
نیست جز کرب و بلا اینجا نشان |
اندر این صحرا بجز کفتار نیست |
جز به نامردی در اینجا کار نیست |
پیکری را تیرباران کرده اند |
تشنه ای را سنگباران کرده اند |
یک برادر از قفا سر می زنند |
بر گلوی تشنه خنجر می زنند |
می دود نالان و گریان خواهری |
تا بگیرد دست جلاد جَری |
گفت:” ای نامردمان او تشنه است |
کی نصیب تشنگی با دشنه است” |
لیک آن جلاد بر خون تشنه بود |
بر دو دستش یک سر و یک دشنه بود |
خواهرش چون پیکرش آنگونه دید |
بوسه بر خون گلویش آفرید |
گفت سوی حق که “ای رب جلیل |
کن قبول او را به قرباناً قلیل” |
ساربان آهسته تر آهسته تر |
گویمت از این حکایت تلختر |
تلختر از زخم شمشیر و سنان |
تلختر از تیر و چشمان جوان |
تلختر از تشنگی در ساقیان |
تلختر از این وفای کوفیان! |
تلختر از کشتن لب تشنه ای |
تلختر از تیر کین بر سینه ای |
تلختر از کشتن طفل صغیر |
تلختر از تشنه کامی در اسیر |
کودکی را بی پدر سیلی زدن |
زخم سرخ تازیانه بر بدن |
نا کسان از بی کسان مَعجَرکشان |
دختران تشنه لب اندر فغان |
ناکسان بر خیمه ها آتش زنان |
کودکان آسیمه سر هر جا دوان |
دختری را معجر از سر برده اند |
گواشوار دیگری را کنده اند |
آتش کین خیمه ای را سوخته |
پای دختر بچه ای افروخته |
دامن سوزان دختر بچه گان |
خارهای تیز و پای بچه گان |
سوز صحرا در شب و شام عراق |
مرگ تنهای دو کودک در فراق |
خیزران و کودکان و کوفیان |
خیزران آتش مزن بر جانمان |
جای رد توست بر این کودکان |
زخم خونین می زنی در این میان |
خیزران این خیمه ها آتش مزن |
در دل صحرا به ما آتش مزن |
آتشت چون خیمه ای در بر گرفت |
کودکی دستان خود بر سر گرفت |
زخم تاول چون به دست و پا نشست |
قلب ما بیچارگان در هم شکست |
ما در اینجا ریگهایی بوده ایم |
کز غم این رنجها فرسوده ایم |
این ذلیلان آتش از کین کرده اند |
آتش کین بهر این دین کرده اند |
خارجی خواندند این لب تشنگان |
سر جدا کردند از این کشتگان |
هر سری با نیزه ای برداشتند |
پیش چشم کودکان افراشتند |
در غل و زنجیر شد ناموس دین |
ویلکم آمد ندا بر مسلمین |
آخرت ای ساربان رحمی نما |
راه دیگر گیر، جز از کربلا |
کربلا و کربلا و کربلا |
ویلکم هذا الجفا، یا اشقیا |
ساربان پند مرا در گوش گیر |
تا نبینی کودکانت را اسیر |
کوفیان مهمان خود سر می بُرند |
تا تنور خانه ای روشن کنند |
جملگی در کوی ها استاده اند |
هلهله بر بی کسان سر داده اند |
خواهری از آن میان فریاد داد: |
“کوفیان آرامتان آشفته باد |
تشنه فرزند پیمبر کشته اید |
شادمان بر این یتیمان گشته اید |
حق شما را تا ابد نفرین کُناد |
زندگیتان تا ابد خونین کُناد |
تا ابد این جانتان افسرده باد |
آسمان کویتان دلمرده باد |
بر یتیمان از جفا سیلی زدید |
بر اسیران رنگ رخ، نیلی زدید |
این یتیمان زاده پیغمبرند |
زادگان سروران بی سرند |
آل حق را در اسارت کرده اید |
بر پیمبر این جسارت کرده اید |
ویلکم ای بی وفایان، ویلکم |
ویلکم ای پرجفایان، ویلکم |
ویلکم ای زشتکاران، ویلکم |
ویلکم ای نابکاران، ویلکم |
خنده هاتان تا ابد غم خنده باد |
خنده از روی شما شرمنده باد |
خانه هاتان از غم و محنت فزون |
شادی و آسایش از آنها برون” |
خنده بر لبها پشیمان گشت زود |
گریه این لبخندها را در ربود |
گریه و افغان بجای خنده شد |
خنده از این گفتها شرمنده شد |
گفت او: “ای کوفیان گریان شدید |
مردمانی اینچنین نالان شدید!؟ |
اندر این دنیا جفایی کرده اید |
تا ابد همچون جفایی کس ندید |
شامیان این کاروان را دشمنند |
لیک مهمان را به دشمن نسپرند |
کوفیان از شامیان بس بدترید |
میهمانها سوی دشمن میبرید |
اشکهاتان اشک تمساحی بُدست |
گریه هاتان گریه ماهی بُدست |
ای خدا بر جمع ایشان خشم گیر |
تا ابد این گریه هاشان را مگیر” |
آن جماعت درسکوتی مرگبار |
سر بزیر انداخت، شد در انتظار |
شامیان این کاروان را می برند |
تا دگر زخمی بر این جانها زنند |
خسته و رنجور شد این کاروان |
رو بسوی شام در صحرا روان |
کاروان می رفت سوی سرنوشت |
مجلس ناکس وشان دون سرشت |
خیزران و خیزران و خیزران |
آن لبان و نا کسان و بی کسان |
خیزران آتش زدی بر جانمان |
این لب و دندان چه جای خیزران |
در میان محفل این شامیان |
خواهری در داد فریاد از میان: |
“ای یزید بوالهوس این کار چیست |
این لب و دندان تو می دانی ز کیست |
این سر فرزند پیغمبر، حسین |
سرور اهل بهشت و نورعین |
این سر مظلوم مردی تشنه بود |
کز قفا سیراب شد با دشنه زود” |
گفت آن نامردم ناکس سرشت: |
“هان تو دیدی بر برادر سرنوشت |
او ز دین خارج شد و طغیان نمود |
حق سزایش داد و قربانش نمود |
او اگر با من به بیعت می رسید |
بهر او صد مال و خلعت می رسید” |
گفت آن خواهر که: “ای کوته نگر |
خود چه می پنداشتی، پیغامبر |
او به معنی عاشق حق بود و بس |
در عبادت همچو اویی نیست کس |
گر مسلمان گشته جَدّت ظاهرش |
جَدّ ما کردست او را طاهرش |
تو به ظاهر نیز مسلم نیستی |
ورنه اینجا بوی سُکر از کیستی |
کیست فرزند جگرخوار عرب؟ |
کیست فرزند پیمبر در عرب؟ |
صاحب سر جمله قرآن خواند و بس |
بر تو یک آیت ز قرآن خوانده کس |
گر تو از آیات قرآن خوانده ای! |
اندر این مجلس چرا درمانده ای؟ |
کشته ای فرزند پیغمبر حسین |
خون جگر کردی به ما در عالمین |
هر که فرزند پیمبر می کُشد |
از خدا بس عاقبت ها می کِشد |
در دوعالم لعن بر او بی حدست |
وز زِنایی نطفه اش بیرون شدست” |
ناکس نامرد شد اندر شگفت |
او زبانش را به کام اندر گرفت |
“شیرزن بنت شجاعت پیشه است |
از علی و فاطمه چون ریشه است |
ما حریف این سخنها نیستیم |
این جماعت کیست، گو ما کیستیم |
ما همه مردان ایشان کشته ایم |
لیک اینجا چون ذلیلان گشته ایم |
جمله استدلال ما شمشیر بود |
او زبانش تیزتر از تیر بود” |
در خراب آباده ای مسکن نمود |
کاروان خسته را با خشم زود |
تا که ایشان را زبون سازد دگر |
یا که دلهاشان بخون سازد مگر |
کاروان در این خراب آباد غم |
رنجها می دید، از او دم به دم |
ساربان، ای ساربان، ای ساربان |
بین کجا آورده ای این کاروان |
کاروان را خشت مسکن گاه شد |
سنگها تسکین ده هر آه شد |
گشت مرهم بر دل این کودکان |
ضربتی با خیزران از شامیان |
تسلیت بر کودکان دشنام گشت |
شامیان را عیشها در کام گشت |
کودکی رنجور در این کاروان |
اشکبار آواز می داد از میان |
آه مادر، مهربان بابا کجاست |
سنگها، دشنامها بر ما چراست |
چند روزی نیست بابایم چرا |
صوت زیبایش نمی خواند مرا |
صوت زیبایش که قرآن می سرود |
درد را از زخمهایم می زدود |
کوفه تا شام اَر که غمگین می شدم |
با نگاهش سخت تسکین می شدم |
خسته ام مادر ز رنج این سفر |
سخت بی تابم ز فقدان پدر |
ظالم نامرد چون این اشک و آه |
دید از دخت شهید قتلگاه |
گفت: “این سر را درون طشت زر |
سوی او گیرید، که اینک این پدر!” |
سر چو در دامان وی بگذاشتند |
پرده آخر ز کین برداشتند |
دخترک آن سر در آغوشش گرفت |
سخت بوسید و به پهلویش گرفت |
“آمدی ای نازنینم، ای پدر |
بی تو ما را رنجها آمد به سر |
روی نی بودی، نگاهت تکیه گاه |
تکیه گاه کودکان بی پناه |
یاد داری آخرین دیدارمان |
آخرین دیدار جان فرسایمان |
می کشیدی از نوازش بر سرم |
دست خود را در خیام و در حرم |
آه بس کوتاه بود آن لحظه ها |
لحظه آن عشق بازیهای ما |
رفتی و یک ساعتی دیگر گذشت |
مردمان کوفی پست و پلشت |
خیمه هامان آتش از کین می زدند |
آتش کین جمله بر دین می زدند |
زخم های تازیانه می نشست |
روی پا و صورت و بر پشت دست |
رفتی و آخر چرا کوچک شدی |
آنچنان کوچک چنان کودک شدی |
تا تو هستی ضربة شلاق نیست |
زخمها بر روی لبهایت ز چیست؟ |
خسته ای از رنجهای این سفر |
خود در آغوشم بیاسای ای پدر |
کودک من باش، تا چون مادرت |
برکشم دست نوازش بر سرت |
لای لایی گویمت بر خواب شو |
ای پدر هرگز ز آغوشم مرو |
لای لای ای عشق بی اندازه ام |
لای لای ای روح پر آوازه ام |
لای لای ای بر تن ما همچو جان |
اندر این جا لحظه ای با ما بمان |
لای لای و لای لای و لای لای” |
این صدا آرام می آمد ز نای |
اندک اندک دخترک در خواب رفت |
آه من! جان زین تن بیتاب رفت!! |
ساربان این ظلمها بس نارواست |
کودکی را این چنین مرگی سزاست!؟ |
ساربان، صحرا رها کن ساربان |
کاروان دور از جفا کن، ساربان |
ساربان صحرا ز ناکس پُر شدست |
ناکسان خود جملگی دنیا پَرست |
لحظه ای این اشتران را راه گیر |
این سخنها را زما منت پذیر |
گفت سوی ریگها این ساربان |
“غم مخور بر ما و بر این کاروان |
ما در این صحرا نه با خود آمدیم |
بنده عشقیم و بی خود آمدیم |
اندر این صحرا نه جای خود بود |
هر که اینجا آید، او بی خود بود |
هر که با این کاروان همراه شد |
بی خود از خود عازم این راه شد |
بی خودی آغاز راه بی دلیست |
بی دلی در بیدلان بی منزلیست |
منزل بی منزلان عرش خداست |
ساقی ایشان علی مرتضی ست |
بی دل و بی منزلی رسم وفاست |
هر که دنیا منزل او، بی وفاست |
بی وفایی رسم این دنیا شدست |
بی وفایان جملگی دنیا پرست |
هر که در این کاروان منزل گرفت |
این دل از دنیا و خود از دل گرفت |
دل ز دنیا برکن و بر دل نشین |
تا که گردی جمله از حبل المتین |
ما در این صحرا، در این صحرا نِییم |
وندر این غوغا، در این غوغا نِییم |
اندر این صحرا زمان معنا نداشت |
هیچ، معنایی در این صحرا نداشت |
هرکه اینجا بوده عاشق بوده است |
عشق حق را جمله لایق بوده است |
این همه عاشق به یک دلبر شدند |
عاشق حق گشته و در بر شدند |
ما در این صحرا نه با خود بوده ایم |
عاشق حق بوده و آسوده ایم |
عشق حق چون در دلی آمد فرود |
حق بر او درد و بلا خواهد فزود |
در بلا اندازد او هر عاشقش |
تا کند بر وصل خود او لایقش |
هر که عاشقتر شود دردش فزون |
هر که لایقتر شود زخمش فزون |
حق به عاشق گفت اندر این میان: |
“عشق خواهی سوی دشمن شو روان |
رقص کن شمشیر زن دستی فشان |
تا ببیند دشمنت این عشقمان” |
عاشقان در کاروان را رتبه ایست |
عشق در این کاروان بازیچه نیست |
عاشقی را تیر باران می کنند |
آن دگر را نیزه باران میکنند |
عاشق دیگر چو بر خاک اوفتاد |
با تن مجروح و پر چاک اوفتاد |
عشق کامل نیست تا یک لشکری |
اسب تازد روی همچون سروری |
چشم یک عاشق به تیری بسته شد |
لیک آیا او زعشقش خسته شد؟ |
دستهایش چون ز تن ببریده اند |
بر سرش چون ضربتی کوبیده اند |
عشق کامل نیست تا آن روی پاک |
پیش معشوقش فتد بر روی خاک |
سرور این عاشقان بس سرور است |
منتهای عشق و عاشق پرور است |
پیش چشمش آن دلاور های پاک |
با تنی خونین فتاده روی خاک |
وآن دگر فرزند او بر خاک شد |
تن به سم اسبها پر چاک شد |
آن دلاور مرد او بی چشم و دست |
تشنه لب بر روی خاک افتاده است |
روی دستش کودکش قربان شدست |
صبر ایوبی بر او فرمان شدست |
عاشقی چون او در این دنیا نبود |
رو بسوی وصل خواندندش چه زود |
هر چه بر آن عاشقان آمد بلا |
جملگی بر جسم او شد مبتلا |
سنگ بر آن روی و پیشانی زدند |
تیر بر آن قلب روحانی زدند |
جسم او را تیر باران کرده اند |
جمله او را نیزه باران کرده اند |
تشنه لب افتاده با صورت بخاک |
با دلی مجروح و این تن چاک چاک |
آمده بر سینه اش جلاد دون |
تا که سیرابش کند از جوی خون |
عشق کامل گشت، او معشوق دید |
از قفا جلاد چون سر را برید |
عاشقی اینست، عاشق گشته ای؟ |
عشق را آیا تو لایق گشته ای؟ |
عشق معنی این بود کو اصل تو |
پاک گردد پیشتر از وصل تو |
حب هر چیزی بجز معشوق نیست |
در دل عاشق، اگر او عاشقیست |
عاشقی، چو عشق فرمان می دهد |
در ره معشوق خود جان می دهد |
عاشقی اینست، گر طالب شدی |
ورنه در یک عشق بی قالب شدی” |
ریگها گفتند سوی ساربان: |
“ما همه گفتیم غمهای نهان |
ما ز اسرار درون آشفته ایم |
هر چه بر دل آمد آنرا گفته ایم |
ما همه ریگیم در صحرای عشق |
ناله ما ناله از سودای عشق” |
والسلام |
آغاز محرم سال 1429 هجری قمری -1386 هجری شمسی
پایان ساعت 15 پنجشنبه 1387/9/7 مصادف با 27 ذی الحجه 1429
مصطفی – محرم 1388 هجری شمسی