مرثیه ای بر یک نگاه

        اولین بار یادم نیست کی به خانه تان آمدم یا اولین بار کی تو را دیدم. اما از تو ترس داشتم، ترس همراه با احترام. هیچوقت دعوایم نکردی هر چند که شیطنتهای مرا می دیدی اما از تو میترسیدم. ابهت تو من را در مقابل نگاهت بی دفاع میکرد. اما دوستت داشتم، خیلی، ولی چه حیف که هیچگاه نتوانستم به زبان بیاورم شاید از نگاهم میشد فهمید و از شکست غرور کلامم وقتی در مقابل تو بودم. نمیدانم، میدانستی یا نه که یکی از الگوهایم بودی! نمیخواهم شعار بدهم، تو ساده، عمیق و خشن بودی ولی روان، تو در خانه تان جریان داشتی، درون هر که در آن خانه رفت و آمد میکرد. نمیدانم چگونه و چطور ولی جریان داشتی وجریان تو گاهی سیل میشد و همه را با خود میبرد و یا در عمق جانمان نفوذ میکرد. نگاهت چه تیز و برنده بود مثل تیغ جراحی که با هنرنمایی در تن هر بیماری جان میبخشید. آه که چقدر از تو میترسیدم حتی این اواخر و از این ترس چقدر لذت میبردم. آخر تو بودی نه هیچکس دیگر فقط تو، عمیق و باوقار و خشن. نمیدانم چگونه این حسرت را با خود خواهم برد، یک تلنگر کوچک، ای کاش دعوایم میکردی. بچه هایت میدانستند که از تو میترسم وگاهی با همین از من انتقام میگرفتند. همه بچه بودیم و چه دوران خوشی در خانه تان داشتیم. عجیب بود نه هیکل درشتی و نه چهره خاصی، نه مقام یا قدرت فوق العاده ای، اما نگاهت کاریزما را برای من معنا کرد. نه اشتباه میگویم کاریزما را با تو میشد معنا بخشید. چقدر دوستت داشتم و چقدر دیر این را میگویم. هر کاری میتوانستم برایت انجام دهم بجز گفتن دوستت دارم را. حالا که نیستی، نگاهت نیست، زیر خروارها خاک، دیگر از دوستت دارم گفتن نمیترسم. اما دیگر خیلی دیر شده، همیشه خیلی دیر میشود! همیشه! از تو بیشتر از پدرم میترسیدم و این ترس برای هردوی شما همراه با احترام عمیق بود. نه از آن ترسهای معمولی، سخیف و سبک. عجیب است تو تحصیل خاصی نداشتی ولی خانه تان را پر کرده بودی از کتابهای فوق العاده و من همیشه به آنها ناخنک میزدم! چقدر لذت بخش بود. فکر کن بچه ده ساله تاریخ تمدن ویل دورانت تو را از کتابخانه ات دزدکی بخواند یا بر باد رفته مارگارت میچل را! و بعد وقتی صدای پایت بیاید بدو سرجایش برگرداند! و مثل یک بچه خوب و سربراه گوشه ای بنشید تا سیل بنیان کن نگاهت از کنارش بگذرد. میدانم که میدانستی، اما چیزی نمیگفتی! نمیدانم چرا؟ ای کاش میگفتی! کتابهایی که تو داشتی را من در کتابخانه محلمان هم ندیده بودم. آنجا همه اش کتابهای داستان کودکانه بود و من از حفظ بودنشان خسته شده بودم. اصلا تا آن موقع آنقدر کتابهای چند جلدی قطور ندیده بودم. آخر چرا تاریخ تمدن! آن موقعی که حتی ثروتمندها هم دنبال آب و نان بودند تو چرا این کتابها را به خانه تان می آوردی؟ اصلا آن کتابها مال تو بود؟ هیچ وقت نشد و نتوانستم از تو بپرسم. حالا میپرسم که تو نیستی، حالا جراتش را دارم، اما چه فایده. امروز دیگر نیستی، یا هستی! نمیدانم. چقدر مثل تو کم است یا نیست، اصلا هست؟ بگذار کمی با تو راحت باشم، آه، مرا ببخش نمیتوانم. انگار نگاهت هنوز مراقب است. در من که جریان داری، دیگران را نمیدانم، نمیخواهم که بدانم. حسودیم گل کرده است، در مقابل تو هنوز هم همان کودک ده ساله ام، کمی کمتر، کمی بیشتر! شاید بیست، سی یا چهل! الان دیگر تو نیستی، چه فرقی میکند، نه فرق میکند! اعتراف میکنم فرق میکند، خیلی! انگار چیزی با من نیست، رفته! و دیگر باز نخواهد گشت. حس همان سال را دارم که پدر رفت و من هیچ برایش نتوانستم بکنم. مثل همین امروز! انگار از چیزی خالی شدم، نه اینکه سبک بال شده باشم، نه! انگار تهی شدم، پوکِ پوک! زودتر خودم را باید به چیزی بگیرم تا باد مرا با خود به قعر نبرد. چه سوزی امروز می آمد، و اگر دستم را به درخت بالای سرت نمیگرفتم شاید مرا هم با خود میبرد، به قعر سردی و سکوت. حتما به تو سر میزنم شاید فردا، پس فردا، یا شاید وقتی دیگر. نمیدانم. چقدر امروز آرام بودی و ساکت. پارچه را که کنار زدند موهایت پریشان شد، میخواستم دنبال شانه بروم اما میترسیدم. همانجا ایستادم و تماشایت کردم. برای آخرین بار، برای آخرین لحظه ولی تو چشم نگشودی و من باختم. همه چیز را به تو زیر خروارها خاک. منتظر بودم برخیزی و اشکهای مرا که صورتت را نشانه گرفته بود به سویم پرتاب کنی و تشر بزنی که خودم را جمع کنم ولی نشد و من باختم! همانطور که در تمام این سالها به تو باخته بودم و حتی یک تشر کوچک هم نزدی. همیشه خوابت سبک بود ولی اینبار نه، آرام و با وقار و عمیق و تلخ. کسی شانه های تو را تکان میداد، و هق هق شانه های مرا، عفوک، عفوک، عفوک، انگار داشتم فرو میریختم. به سختی به درخت چسبیده بودم. شاید اگر آن درخت نبود باد هم مرا به درون فرو میبرد و باز هم …! بگذریم. گاهی بیا و به خوابهایم سری بزن، راستی به تو نگفتم! امروز صبح که آمده بودی عجب کت و شلواری داشتی! چقدر به تو می آمد! وای که چه زود از خواب پریدم. باز هم بیا، دوباره، آرام و با وقار و عمیق. حالا دیگر آرام بخواب. دیگر هیچوقت دیر نخواهد شد.

دوستت دارم و همیشه خواهم داشت. راستی فردا شب یلداست، یلدای تو هم مبارک.

مصطفی – 1395/09/29 – به یاد عزیز از دست رفته ام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *