باز هم شعر سپید، بر لب جام سخن
باز باریدن صبح، بر دل خسته من
می تراود نم اشکی به سراپرده عشق
انتظارم قدح صبر به دست،
کورسویی ز طلوع نفسش می دمد از قعر زمان
بوی یوسف ز سراپرده فرقت جاریست.
کاش این باد صبا،
گوشه ای از سر پیراهن یار،
بر سر دیده پوشیده ز انبوه غبار،
با ترنم بکشد.
مصطفی – 1390/3/21
مرد… مرد بزرگی که تنها می نشیند و پاهایش را گاهی در آغوش می گیرد. به گلدان هایش سر می زند و گاهی هم داد می زند.
میزش پر از ابزار کار است و برد و هویه رویش بیداد می کند.
اگر این ها هم نباشند کاغذها و کتاب ها و مدادها.
می خواهم بدانم کجای این وصف (بجز تکه سر زدن به گلدانش) با سراینده این شعر جور در می آید؟
… ومن هنوز در عجبم از این مرد.
که انتظارش ؛ قدح دست گرفته است.
هرچه بیشتر می خوانم؛ سکوت کمتر جایز می شود.
باید حرفی زد. چرخی زد. سماعی. شعری در این بزم … و قدحی.
سلام مهدی جان
ممنونم از این همه لطف و بزرگواری شما برادر جان، خیلی لطف کردی که به اینجا سرزدی. راستش خودم هم جوابی برای نوشته شما ندارم. از قدیم حرف حساب جواب ندارد. فقط سر تعظیمی بر نوشته شما.
ارادت
مصطفی