شهر خندقها

به یاد آریم کوچ قمریان بال و پر بشکسته از خاک سیاه شهر بی صاحب

به یاد آریم سوز گرم باد سیلی دستی که بر نازکترین صورت فرود آمد

به یاد آریم دستانی که در زنجیر سرد خون گرفته در تقلا بود

به یاد آریم ضربتهای پر کین در لهیب آتشی بر درب یک سینه

الا ای تیره­ گون تاریک دل، مست سکوت شهر خندقها

برای کشتن یک گل، چه حاجت آتش و شمشیر و یک لشکر

تو که رسم نوازش را نمی­ دانی، بدان آلاله را با دست می چینند

در این آتش که می­ سوزد درون سینه پرخون یک لاله، لگد را از چه می­ کوبی

مگر آنسوی در جز همسری دلخسته نامردمیها چیست ای غافل

فقط یک کودک معصوم خفته اندرون بطن یک مادر و دیگر هیچ، دیگر هیچ، دیگر هیچ

در این شهر سراب آلوده آخر مردمی مردست و پوسیدست

مگر از رفتن سردار گلها چند روزی بیشتر رفته است

هنوز آوای او با باد می­ پیچد درون کوچه­ های سرد این بیغوله تاریک

که من این خاندانم را امانت می­ نهم از بهرتان مردم

امانت دار من باشید ای مردم در این شهر سکوت و نخل و خندقها

در و دیوار می­ لرزند و می­ گویند: ای نامردمان رسم امانت کو، امانت کو، امانت کو

مصطفی – 1388/3/6

4 دیدگاه دربارهٔ «شهر خندقها»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *