دلم هوای تو دارد، بهانه می گیرد |
نگاه من جهت عاشقانه می گیرد |
سخن که وقت مدیدی ست در سکوت شدست |
دوباره با تو نوای ترانه می گیرد |
سرم به شعبده ی یاد عاشقانه ی تو |
تمام شب شعف بیکرانه می گیرد |
درون خسته ی پر انتظار ای مه صبح |
ز آتشی که نهادی زبانه می گیرد |
اگر که با من درویش بی حساب کنی |
تغزلی، به درون عیش خانه می گیرد |
نوید تو که سوار فرامشی شده است |
دوباره زورق خود بر کرانه می گیرد |
ترحمی نکنی گر نگار بر دل ریش |
تبار غم همه را بی بهانه می گیرد |
شبی گذشت و نشد باز گویم ای ساقی |
چگونه فرقت و غم آشیانه می گیرد |
ره وصال ز یعقوب دل سپرده بپرس |
کنون که صبر درون آستانه می گیرد |
مصطفی – 1392/3/26
زیبا بود از دل گفتید؟
سلام
ممنونم از وقت ارزشمندتون که برای خوندن این شعر و نوشتن نظرتون گذاشتین. بله فکر میکنم که از دل گفتم و مخاطبش هم تقریبا مثل بقیه شعر ها بایستی مشخص باشه.
باز هم متشکرم
شعر بسیار زیبایی بود
سلام محسن جان
خیلی ممنونم، شما همیشه من رو مورد لطفت قرار میدی.
ارادت
مصطفی
خیلی قشنگ بود، آفرین
سلام
خیلی سپاسگزارم