ای که ماه رخ تو زینت برد یمنی |
حسن رویت شده آوازهی هر انجمنی |
در پی وصل توام، در پی دوری ز منی |
“من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی |
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی” |
|
بر لبم ذکر تو هر روز و شب و صیف و شتاست |
سخره و طعن عدو گرچه که سهم دل ماست |
ذرهای ز عشق من بیدل و دلخسته نکاست |
“دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست |
تا ندانند حریفان که تو منظور منی” |
|
عشق تو آتش و دل در تب و تابت چو سپند |
تن پی وصل تو آواره چو درویش نژند |
مهجبینان دگر گو ز چه آیند و روند؟ |
“دیگران چون بروند از نظر از دل بروند |
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی” |
|
من غریبم پی ات آواره ی هر کوی و سرای |
خاطرت رهزن جانم شده چون خان طغای |
ای مه چارده ره بر من ره مانده نمای |
“تو همایی و من خسته بیچاره گدای |
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی” |
|
من نخواهم که دمی هجرت از عشقت بکنم |
پلک خود هم نزنم تا دمی غفلت بکنم |
دین و دنیا همه قربانی وصلت بکنم |
“بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم |
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی” |
|
طعنه بر این دل خسته رسد از هر کس و سوی |
دگر از وعده ی وصلت به من خسته مگوی |
چه شود بر تو که بیند نگهم آن بر و روی |
“مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی |
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی” |
|
عاشق و بی سر و پایم پی وصل تو عجول |
که همه عمر ز هجران تو گردیده ملول |
من به میخانه نیم در پی مخمور کحول |
“مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول |
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی” |
|
گر که هر شب رخم از اشک سیه گشته چو زاغ |
شده رنجور و نحیف از غم هجران و فراق |
گل ز پژمردگی گیرد به طلوع تو طلاق |
“تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ |
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی” |
|
جز غم هجر تو هرشب چه توانم خوردن |
سر ز هجران به سلامت نتوانم بردن |
تا چه هنگامه تو خواهی که مرا آزردن |
“من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن |
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی” |
|
خوبرویان که غم عاشق مسکین نخورند |
از فقیران بجز از جان به نگاهی چه برند؟ |
گر که خواهند دمی سر به سرایی بزنند |
“خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند |
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی” |
مصطفی – ۱۳۹۹/۰۳/۱۰ – مخمس تضمینی بر غزل زیبای ۶۰۷ سعدی عليه الرحمه