به صبح و شام، خم و خواجه و فراموشی |
نصیب ما ز فراقت، می است و خاموشی |
در این بهار طبیعت، شکوفه زد غم تو |
چه چاره است مرا، اشک و آه و غم پوشی |
دگر شراب غم افزاست، چاره ای ساقی |
مر این خمار پریشان، چه چاره، مدهوشی |
منم غلام حبیبی، که صاحبش گم شد |
ببر دیار غریبان مرا، که بفروشی |
تمام عمر نشد، بوسه گیرم از نگهت |
نشسته ام که رسد، از تو بانگ چاووشی |
خوشا دمی که وصالت رها شود ز فراق |
در آن زمانه من و بزم گرم خم نوشی |